آن “خاطره”، ز عاطفه می‌گفت، رضا مقصدی

به عزیز شورانگیزم: هبت معینی

در سینه‌ی معطرِ هر آینه، نشست.

بغضی که تلخ وُ سرد
پاییز را دوباره، به دل می‌ریخت.

پاییز را برابر چشمِ بنفشه‌ها
بر برگ برگِ خاطره، می‌آویخت.

هر جا که «خاطره»
ما را به دستِ آب
ما را به دستِ عاطفه‌ی ناب، می‌سپُرد-
گویی کسی برای دلم می‌خواند.

گویی کسی ترانه‌ی باران را-
با ما به سوی آینه‌ها می‌بُرد
با ما به سوی «او».

می‌دیدم همچنان
در جشنِ ارغوان
«او» میزبانِ عاطفه‌ی عاشقانه بود.

چندان زُلال وُ پاک
گویی کسی دوباره دلم را
پیوسته در کنار دلِ مهربان او–
آهسته وُ خجسته، ورَق می‌زد.

می‌دیدم همچنان
آن جانِ شیفته
وقتی که در حوالیِ یک عشق، می‌شکفت
پیشانیِ شریف وُ نجیب‌اش
از شرمِ عاشقانه، عرَق می‌زد.

می‌دیدم همچنان
در کوه، هیبت است
در سینه‌ی صمیمیِ سرمستِ او هنوز
فریادِ سرخوشانه‌اش، خوشبوست.

وقتی
پژواکِ تابناکِ  پیامش، سلامِ اوست.

آری
مارا ز عطرِ خاطره‌ی خوبِ  باغِ  ما
هرگز گریز نیست.

حتا اگر زمانه، ز بیداد بگذرد
چیزی به غیرِ عاطفه، ما را عزیز نیست.
مهر ۹۲


*هیبت‌الله معینی چاغروند به همراه هزاران زندانیان سیاسی در زندان‌های جمهوری اسلامی ایران به قتل رسید. این شعر پس از سخنان خاطره معینی در سوگ برادرش و بزرگداشت یاد به خون‌خفتگا ن فاجعه‌ی  ۶۷ در کلن نوشته شد.

دکمه بازگشت به بالا