تبدیل رویا به کابوس! – به قلم شهرام همایون
تبدیل رویا به کابوس!
هیچ فکر کرده اید اگر روزی رویا به کابوسی تبدیل شود، چه شرایط و حشتناکی پدید می آید؟! انسان بیش از هر چیز دلبسته رویاهای ذهنی اش است که امید دارد روزی به حقیقت بپیوندند. اما اگر این رویاها، به کابوس تبدیل شود نه تنها امید آدمی از دست می رود که «رفتن برای رسیدن» به حقیقتی تلخ مبدل می شود که متاسفانه گریزی از آن نیست.
همه و شاید بیششتر ایرانیان که روزی، روزگاری ترک وطن کرده اند، همواره یک رویا داشته اند: رویای بازگشت به خانه! خانه ای، با مشخصات خاص و بسیار روشن، خانه ای، کوچه ای، محله ای، پدری و مادری و قوم و خویشی و یادگاران دوران کودکی و جوانی…
مدرسه ای که می رفتیم، دانشگاه، اتوبوس های شرکت واحد، سینماهایی که یادگار ساعات گریز از خانه و مدرسه بود و رفقایی که دلتنگی هایمان را با آنها تقسیم می کردیم.
فرحزاد، تجریش، داستان فال گردو و خریدن و به دندان کشیدن بلال و یا ساندویچ خیابان پهلوی، که بیشتر بهانه ای بود برای وقت گذرانی با آن کسی می خواستی…
«رویای وطن» دلگرم کننده است. رویای جایی که می دانی، آدمهایی هستند که تو را می فهمند «حافظ» را می شناسند و شعر «نیما» برایشان آشناست. رویای وطن آنجا که ایام «عید» را پیش رو دارد بیش از هر زمان دیگر گرم ات می کند.
دست فروش های میدان فجرالدوله، که اسپند و شمع و گل و سفره هفت سین را یکجا می فروشند، «آسید جلال یک کلام» جلوی کوچه مهران که در کنار کوهی از لباس و جوراب و کیف-هر چیز دیگری که «حراج» می شد- می ایستاد و کف های دودستش را به هم می کوبید!
تئاترهای لاله زاری که کسی مرتب از بلندگوی بوقی، از نمایش های روی صحنه آن خبر می داد. که بشتابید که الان نمایش شروع می شود. و بالاخره رادیویی که یا مستجاب الدعوه و فروزنده هستند یا صبحی و نوذری یا فوفول و تابش خلاصه که نمی دانم چیست، اما هر چه هست رویای دلپذیری است.
اما بیش از همه، دنبال «معرفتی» هستی که انگار فقط آنجا در وطن معنا دارد. انگار فقط توی اتوبوس یا توی وطن است که جوانترها- به احترام پیرمردهای ایستاده از جا برمی خیزند و جایشان را به آنها می دهند.
و انگار فقط آنجاست که در دبستانهایش بچه ها سخاوتمندانه، پیراشکی خود را با هم تقسیم می کنند و همسر رفیق، عین ناموس آدمی می ماند.
این ها البته همه ی رویای یک مهاجر ایرانی نیست، حتی بخش کوچکی هم از آن نیست فقط یک «نما» ست، نمایی سطحی، اما دلگرم کننده، دلخوش کننده است. آنقدر هست که همیشه آرزوی بازگشت را در انسان زنده نگه می دارد که باز می گردد و دوباره، با آنها که دوستت دارند و دوستشان داری، شبی را، می گذرانی که از عمرت به حساب نمی آید…
اما…به نظر می رسد که این رویا، آرام آرام دارد که به کابوس بدل می شود…آنقدر زشت، آنقدر سیاه، آنقدر وحشتناک، که گاهی تردیدی کنی آیا جرات بازگشت داری؟ آیا می توانی به شهری بروی که خوب حالا، گر چه به رسم طبیعت پدر و مادر، دیگر نیستند، تا در آغوشت بگیرند. با نبود آنها، شاید که بتوان کنار آمد، اما گویی شهر، دیگر آن شهر نیست. دیگر جوانها حرمتی برای موی سپید قائل نیستند!
و این تازه بخش کوچکی از ماجراست! با خبرها چه باید کرد؟ سرهای بریده، جنایت های بی شمار که در طول روز و ماه و سال خبرش منتشر می شود. تا قتل های ناموسی، حالا دیگر زن ا«ین رفیق» تنها ناموس «آن رفیق» نیست که با هم همدست می شوند، تا رفیق را سر به نیست کنند!
حالا دیگر بچه ها، پیراشکی هایشان را به توصیه مادر، از همکلاسی هایشان پنهان می کنند، و معلم چشمش به شاگردی است که از خانواده دارایی می آید که شاید بتوان با او کنار آمد و کمی درآمد را به گونه ای جبران کرد.
حالا گویی، کسانی پشت چراغ قرمزها می ایستند، تا نابینایی از راه برسد و آنان با گرفتن دستمزدی او را از عرض خیابان عبورش دهند.
شهر دیگر آن نیست، ساختمانها، خیابانها، پارک ها، میوه فروشی ها، معلم ها، رفقا، هیچکس و هیچ یک متعلق به «رویای مهاجران» نیستند، همگی فوت شده اند و یا همگی تغییر کرده اند! این در وطن دیگر «معرفت» یعنی ثروت و این یعنی تبدیل رویا به کابوس!