در آن خیا بان سه دکان بود! ابوالفضل محققی
هنوز هم بعد گذشت بیش از نیم قرن به همان حالت سابق مانده است؛ با تعدادی دکان و ازدحام بیشتر.
در اواسط خیابان میدان کوچکی بود که اگر درست به خاطرم مانده باشد قنات جاج اعتماد از آن رد می شد. یک کاریز بزر گ که چند پله می خورد.آب آشامیدنی محل را تامین می کرد.بعدها یک حوض سیمانی آبی رنگ بشکل صدف وسط آن گذاشتند.
اندکی بالاتر از میدان سه دکان کنار هم قرار داشتند. یک خیاطی، یک نجاری و یک کارگاه نقاشی.
صاحب دکان نقاشی،آقای روغنی مردی بود بلندقامت با صورتی نسبتاً جذاب موهای بلند روغنزده. بیشتر وقتش جلوی دکان می گذشت. دکان پاتوق نقاشهای گوناگون بود. یحیی خان نصیری طبیعت بیجان می کشید،گاه همراه آقای روغنی تاراس بولبا، حسن اسمعیل زاده نقاشی بود که کارش کشیدن تابلوهای قهوهخانهای بود. تابلوهای بزرگ از شاهنامه از جنگ رستم وسهراب؛ از کمانکشی رستم وبه خاک وخون غلطیدن اسفندیار. با دهها پهلوان ایستاده بر کنار آنها، با بازوانی کلفت وبالاتنههائی تنومند. رستم،با آن پوست ببر بیان، ریش دو شاخ وگرز گاوسردر میانه. هیکلش چند برابر پهلوانان دیگر بود.
میگفت:” اگر رستم را کوچک بکشم دیگر رستم نمی شود! تمام نظم شاهنامه به هم می خورد! تصور مردم از رستم حتی بسیار بزرگتر از این رستمی است که من می کشم. من نقاش تصورات مردم از رستم هستم!اگر این طور نکشم کسی تابلوهای مرا نمی خرد. ” گاه با پهلوانهایش صحبت می کرد. صبح که وارد می شد سلام بلندبالائی به رستم می داد وچتولی بالا می انداخت.
یک روز پسر جوانی به دکان آمد. صورتی استخوانی داشت با بینی کشیده و لبهای قیطانی. چشمهای وحشی وپرخاشگر.نامش عزیز بود با چند لقب: عزیز نقاش، عزیز درویش، عزیز لات.
نقاشی روی کوزه می کرد، کوزههای سفالی را رنگ می زد رنگی فیروزهای مثل فیروزه نیشاپور؛
می گفت: “رنگ خیامی است.” بعد شروع به نقاشی می کرد. تصویر مینیاتوری زنان را می کشید، با دقتی عجیب ساعتها وروزها روی یک کوزه کار می کرد. کوزه را بغل خود می گرفت قلم می زد می چرخاند، گوئی پیکر زنی را می چرخاند! عصرها که دختران دبیرستان آزرم سرازیر خیابان می شدند، به آ رامی بساطش را پشت ویترین می کشید وسخت سرگرم کار می شد. طوری که انگار هیچ توجهی به آن همه دختر که مقابل ویترین می ایستادند وکار اورا تماشا می کردند ندارد! اما می دانستم تمام توجهش به آنهاست. می گفت:” زنان کوزه من تصویر تمامی این دختران زیباست. هر وقت به اینها نگاه می کنم آنها را می بینم، با لپهای گلانداخته وشور جوانی.”
برایش از نقاش بوف کور هدایت گفتم، از دختر اثیری، از خنزر پنزری واز نقاشی روی کوزهاش. خیره در من نگاه کرد. با دهانی نیمه باز:” آیا به من شبیه است؟” گفتم:” نه، به همه ما شبیه است !” نفهمید. گفت:” آن کتاب را بیاور!
” چند هفته بعد کتاب را به من برگرداند:” میدانی من چیزی از این کتاب نفهمیدم، به درد شماها می خورد؛ راستش گیج شدم، نکند مرا با آن مرد اسمش چی بود؟ «خنزر پنزری» اشتباه گرفتی؟من فقط دخترهای خوشگل را نقاشی می کنم؛ اما یک چیزش را فهمیدم: در زندگی آدمها دردها وزخمهائی هست که درخلوت پدرت را در می آورد. من تمام زندگیم از بچگی تا حالا پر است از این زخمها؛ از زخم چاقو گرفته تا زخم زبان تا زخم عاشقی.
صدای زیبا وبلندی داشت!بعضی شبها که خیابان اندکی خلوت می شد پا روی پا می انداخت، یکی از کوزههایش را بر می داشت روی آن ضرب می گرفت وشروع به خواندن می کرد.
صدایش طوری بلند بود که تا مسافت زیادی شنیده می شد. گاه ترکی، گاه فارسی:” آتش در سماور وقند در استکان انداختهام!/ تمامی کوچههای مسیرت را آب پاشیدهام/ تا گردی بر عارضت ننشیند/ طوری بیائی وبروی که میانمان سخنی نباشد”
یک روز اورا دیدم که لباس سفید دراویش را پوشیده بود با چارقی نخی. تبرزینی بر دست وکشکولی بر شانه.جلوی ورودی بازار ایستاده بود.مرا که دید خندید.گفت:” امروز هوای درویشی دارم می خواهم سراسر این بازارها را بگردم؛ مقابل دکان این بازاریهای متعصب بایستم دادبکشم، یا هو بگویم، این شهر خشکیده مرا کشت! می خواهم سر به صحرا بگذارم، راه بیفتم، بروم، بروم، بروم.” – ” پس، کوزههای به آن زیبائیت چه می شوند؟” –” هیچ، هیچ. می خواهم آزاد باشم! دادبکشم! خراب کنم!بروم گم شوم؛ این یک قلم را که می توانم!”
تمام آن روز در بازار چرخید، گاه نوحه خواند، گاه آواز:” از نیستان چون مرا ببریده اند از نفیرم مرد وزن نالیدهاند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق…”
دست آخر خسته به دکان برگشت. کشکولش پر از سکه واسکناس بود. همه را روی میز خالی کرد:” می خواهم سیر عرق بخورم، سیر سیر!” تمام آن شب را خوانده بود با کوزهای در بغل. صبح زود از آن جا رفت. عصر خبر در شهر پیچید: عزیز نقاش، خود را دار زده است. خانهاش پر بود از کوزههای فیروزهای با دخترانی دستافشان با لپ های گل انداخته .
درآن خیا بان سه دکان بود.