همسفرانم، شهرام همایون
همسفرانم
سپاس از این همه لطف و مهربانی، اگر از حالم میپرسید ، خوبم. شاید بهتر باشد بگویم «بد» نیستم.
دیشب به خانه برگشتم. نه بهتر است بگویم به اتاقم!
الان ساعت پنج صبح روز شنبه است . شاید اثر داروی بیهوشی بود که ده شب خوابم برد و سه صبح مثل همیشه بیدار شدم. به گمانم اثر همین داروی بیهوشی است که پس از بازگشت هوشیاری ، آدم حال دیگری میشود، جور دیگری. با تنهایی خودش خلوت می کند. و هزاران پرسش ذهن انسان را در گیر . فکر می کند، عجب ! عمر رفت و صد ها کار ناتمام، چه در صحنه اجتماع چه در رابطه با … بگذریم.
برایم خیلی عجیب بود که یکی از این پرسش ها ، که دو سه ساعتی است پس از هوشیاری اذیتم می کند، این است که فکر می کنم پس از بیست و چند سال هر روز ساعتها با مردم ، حرف زدن، خیلی حرف های نگفته داری؟ نکند دیر شود و فرصتی برای این حرف ها باقی نماند ؟
میدانید ، ما نسل لحظه های از دست داده ایم. لحظه هایی که فقط یکبار در زندگی اتفاق می افتاد. مثل چی؟ مثل اینکه لحظه دیدار فرزندتان که فارغ التحیصل شده، یا ازدواج کرده، یا لحظه وداع آخر با پدر. درست که فکر میکنم در این سال ها من همه این لحظات را از دست داده ام . شک ندارم که شما هم از این لحظه ها بسیار داشته اید. خیلی سعی کردیم خودمان را با لحظه های قلابی ، دلخوش کنیم که جای آن لحظه های از دست داده را پر کنند. نشد که نشد. حس پدری خوب است ، اما پدر خودت ، چیز دیگری است. یا فرزند ، یا خیلی چیز های دیگر .
باز هم بگذریم. برگردیم به ماجرای بیمارستان . راستش شش سالی است که با بیماری سختی، حداقل بخاطر عوارضش دست بگریبانم. بهتر است بنویسم جان در گریبانم.
در یکی دو سال اول ، انکارش میکردم . تا اینکه دوست دانشمندم «دکتر فروغی» در جریان قرار گرفت . داستان از این قرار بودکه یکروز ایشان سر زده به استودیو آمد و دید در هنگام پخش برنامه ، زمان آگهی ها ، از درد روی زمین دراز کشیده ام. پی گرفت و سماجت کرد و مجبور شدم به پزشک مراجعه کنم.
رفتن به مطب پزشکهمان شد که متوجه شدم در همه سال های انکار، بیماری های گوناگونی، سراسر بدنم را علیل کرده . از سنگ کلیه یک سانت و نیمی بگیر تا پاره شده هر دو هرنیای چپ و راست.
از دیسک کمر وحشتناک و فاصله های حیرت انگیز بین مهره های کمر بگیرید تا پولیپ رود و بدترینش «تومور» در روده که بعد از عمل گفتند هرکدام به اندازه یک گردو بوده .
این آخری از همه بد تر بود چون باعث اخلال در دستگاه گوارش میشد و بدتر اینکه ظاهرا موروثی است و حداقل سه دایی کرمانشاهی من، درست در همین سن و سال امروز من ، در اثر ابتلا به این بیماری درگذشتنند.
هر کدامار این ها که گفتم، جوانبی هم داشت ودارد و برای هرکدام آزمایش و تست و زیر دستگاه های مختلف رفتن و بقیه ماجرا.
آنهم برای منی که تا شصت سالگی مطب پزشک را فقط چند بار آنهم در کودکی تجربه کرده بودم.
خوب همه چیز بهم ریخت. تا پیش از این صبح ها ساعت هفت سرکار می رفتم و ده شب باز می گشتم و دلخور که چرا باید عمر عزیز زا خوابید.
مصرف انواع داروها، و هر هفته یک پزشک و آزمایش و زیر دستگاههای مختلف رفتن، «نای» کافی نمی گذاشت تا آرام آرام کار بجایی رسید که فقط هنگام اجرای برنامه از بستر بیرون بودم. نه صبح می رفتم و چهار ساعت بعد دوباره من بودم و بستر و هزاران فکر.
بدتر اینکه، خیلی ها گفتند، نوشتند که شما دیگر آن شهرام همایون سابق نیستی!!
نمیدانستند خودم مرتب دنبال آن شهرام همایون میگردم و نمی یابم. گفتم این نمیشود . فرصتی داشته ام و به پایان رسیده اکنون باید بروم . تلویزیون را بستم و آن چهار ساعت را هم مثل بقیه ساعتهای شبانه روز در رختخواب ماندم .
ماجرای دی ۹۶ پیش آمد.
تلفن شهبانو که هم جویای حالم شدند و همذکر این جمله که « فلانی بدان ایران بتو نیاز دارد» گرچه تعارف بود اما دلنشین هم بود تا جایی که اثرش بیش از همه آن مداوا ها شد . همزمان ، خدایش رحمت کند، دوستی داشتم ار برادر، برادرتر. هماو بود که نوزده سال قبل، کمک کرد که کانال یک پا گرفت. یادم هست که چند سال بعد دلزده شد. با من بود و ماند اما تی وی را رها کرد.
عجیب آنکه او وقتی همین صدا و تصویر خاموش شد یکبار دیگر دست از آستین بیرون آورد که اکنون زمان « خاموشی » نیست ، من هستم راه بیفت . پیام های مردم هم که جای خود . اصرار او. انکار مرا غالب شد . گفتم جانش را ندارم ، گفت داری !
دلخوش شدم که اینبار حداقل دلشوره ام می ماند برای آن مردم ، که در وطن خود غریب اند. برای بچه های کار، برای جوان های معتاد. برای «سراب » آن دختری که در دوبی گرفتار آغوش و بستر باند های مافیایی بود، و صد ها مثل او. دلخوش شدم که حالا فرصت کافی خواهم داشت تا کاری کنم کارستان!
حالا دیگر میشود نگران حقوق کارمند و اجاره ونایم و غیره نبود.
گفتم میدانید ، از این پس من کارمند بی جیر ومواجب شما. تلویزیون را دادم به بچه های تی وی و پشتیبان هم همان چند ده عضو خانواده و مهمتر دوستی که به وفاداریش ایمان داشتم. برگشتم و گفتم من آمده ام . سال های خوبی نبود این چند سال. ناگهان در یک ظهر بد دوست هم سن و سالم ، که دست بر قضا هر دوبیمار دکتر اکبر پور هم بودیم ، سکته کرد و رفت !
فردا صبح در مقابل دوربین ، نمیدانستم برای او اشک بریزم که رفت یا به حال خودم بگریم که ماندم . باز همان داستان ها، دلشوره ها، نگرانی ها، و این بار نه برای تویی که در آغاز راه چهل ساله بودی ، سالم و جنگجو، برای تویی که در دهه شصت عمری و یک پایت در بیمارستان.
بروم؟
پس همه سال ها که میگفتی، «گر نروم نیستم» شعار میدادی؟ ماندم!
عجب که با این حال و روز، تلویزیون به اوج قدرت رسید. در همه آن سال ها در آن ساختمان بزرگ و هفتاد پرسنل با حقوق های خوب، چنین نشده بود که با تن بیمارمن و شهامت و رشادت چند یار باوفا، چنین شد .
آنسو اما بچه های جنبش همکاری کردند کارستان. نمونه اش آخرین سفر «مصر» و آن شادمانی ها و قدر شناسی«مادر ایران». که این هم. در همه سال های پیش نشده بود، «اما» حال، دیگر رفتن و نبودن سخت شد. دلشوره ونگرانی ها هم به همین نسبت فزونی گرفت. دشمنی ها همافرایش یافت که البته نشانه خوبی بود.
(چقدر طولانی شد ؟ ساعت شش صبح است)
وقتی هاتبرد قطع شد ، هزاران نفر در ایران پیامدادند کجایید؟ خودمهم نمیدانستم ، اما هر کدام از این پیامدها برابر شد با یک خبر بد از طرف پزشکانم. این دیگر نشانه خوبی نبود . می گویند استرس دارو را بی اثر می کند.
چه میخواستم بنویسم و چه ها نوشتم ؟
این بار هم بگذریم . برگردیم به ابتدا. گفتم علیرغم بیست وچند سال هر روز گفتن، فکر میکنم حرف های نا گفته بسیاری مانده. خوب فکر کردم در این هفته که می آید بجای آخرین لحظه، برنامه « شبانه » را اجرا کنم . سه روز ، روزهای دوشنبه ، سه شنبه و چهارشنبه . اگر عمری باشد .
خودم و شما . بدون مهمان. شاید دیگر چنین فرصتی دست ندهد.پس به دیگران هم بگویید، می آیم . ده صبح لس آنجلس، برنامه شبانه!! می بینید درست مثل زندگی!
که وقتی خیال می کنی صبح است ناگهان شب میشود و باید بخوابی !
شهرامهمایون، ۶ صبح، لس آنجلس