هوای دلم ابری ست! ، شهرام همایون
گاهی اوقات، آسمان دل آدمی هم، ابری است. در غربت که باشی فاصله ی چنین حال و هوایی، کم و کمتر می شود. مثل درختی که ریشه در زمین نداشته باشی اما، تکیه ات بر بدنه ی جوانت باشد. بدن هم که پیر شد، ریشه هم که نباشد، مصیبتی است سر پا ایستادن!
می خواهی به درخت کنارت تکیه کنی تا مگر که به استواری او،پا برجا بمانی، دریغا که او نیز سست تر از توست، شکستن، افتادن، خرد شدن خود را، حس می کنی و کاری جز سکوت نتوانی کرد.
به راستی که حال ما، در غربت چنین حالی است. کاش می شد «وطن» را مانند جعبه ی گل های بنفشه ی نوروزی، به غربت می آوردیم! فکر می کنی که حال و هوای ابری دلت، از حال و هوای خاکستری غربت است. از اندوه غریبی است؟ به فکر چاره می افتی:
به راستی که حال ما، در غربت چنین حالی است. کاش می شد «وطن» را مانند جعبه ی گل های بنفشه ی نوروزی، به غربت می آوردیم! فکر می کنی که حال و هوای ابری دلت، از حال و هوای خاکستری غربت است. از اندوه غریبی است؟ به فکر چاره می افتی:
اما اگر خواب هم پیر نشده باشد خودت که شده ای؟ حالا دیگر. زندگی فقط کوچه و همبازی و همکلاسی نیست. حرف و حدیث دیگری هم هست.
اگر که نه در خواب، در بیداری دنبال حرف های دیگری هم می روی. گیریم که هوای ابری دلت، آفتابی شد. «نان» را چه خواهی کرد؟
شروع به پرس و جو می کنی. اوضاع چگونه است؟
می خواهم بازگردم. هوای دلم ابری است و آفتاب وطنم را می طلبد. سقفی باشد و لقمه نانی و پوشاکی مرا بس! این که دیگر عزا ندارد؟!
اما شهر تو دیگر، آن شهر پار و پیرار هم نیست. مردمش نیز آن مردم نیستند که می شناختی و با آنان اخت بودی. تازه، همه ی حرف ها و جدل ها هم بر سر همان «سقف» و یک «لقمه نان» است. چه خیال می کنی؟ خیال می کنی توده ی مردم در آن شهر دنبال کاخ و برج و ویلا می گردند؟ نه جانم. این طور نیست.
برای همان «سقف» و یک «تکه نان» هم باید جان بکنی. نه؟ جان بدهی! کلیه ات را بدهی، خونت را بفروشی یا دستکم «مواد» بفروشی تا از جان دیگری بستانی و به زخم جان خود بزنی! پیدا کردن همان یک «لقمه نان» هم مکافاتی دارد.
تازه آن را نیز «پیدا کردی» ولی هوای دلت، در بیرون از وطن، ابری است. چون غریب هستی. چون بی کسی. چون مرتب زیر لب زمزمه می کنی: «در دیاری که در آن نیست، کسی یار کسی» . دنبال «یار» می گردی، در پی چه «کسی» هستی؟!
اما افسوس که به سراغ «یار» بدجایی آمدی! جایی که روزی همه «یاور» بودند و حالا همه زیر لب ـ که نه ـ با صدای بلند فریاد می زنند: یا رب ای کاش نیفتد به کسی کار کسی!
بالاخره هم آخرین نتیجه ی مشاوره و سر و کله زدن با خودت برای بازگشت به وطن، چنین است: میدانی، باورش مشکل است. نه نمی توان باور کرد که در شهرتو که همه مهربانی و صفا بود، امروز مردان در خیابان های شهر کودکانی را برای هم آغوشی و لذت جنسی خرید و فروش می کنند. و در گوشه ای از همان شهر، ده ها و صدها نفر در زندان روز را به شب می رسانند و گاه، که صدای تیر می شنوی می فهمی که نتوانسته اند شب را به صبح برسانند.
نه نمی شود باور کرد در شهری که هزاران عاشق حسین، دیگ های چند منی قیمه را جا به جا می کنند دخترکی برای درمان مادرش، اگر نه تن، که کلیه اش را در معرض فروش می گذارد.
نه باور کردنی نیست این شهر، دیگر آن شهر نیست، شهر من گم شده است. شهر من، شهر مهربانی بود. شهر که هنوز، سخن حکیمانه ی سعدی حرمتی داشت و مردم گاه گاه زمزمه می کردند که چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار.
آنچه که امروز از شهر من می گویند بیشتر حاوی این پیام است که:
تو آن جا غریبی، در میان مردم غریب، به این جا هم میا، که ما نیز در میان خود بیگانه ایم.
درد غریبی، آن هم در وطن، بد دردی است. باز آنجا دلت خوش است که در این عالم وطن داری و خاطراتی. لااقل خیال می کنی که سرزمین داری، اما اگر آمدی، آمدی و در کنار مردمت غریب بودی! در وطن و توی خانه ات کنار آنها که می شناختی، بیگانه بودی، آن وقت چه؟ آن وقت هوای ابری دلت، سخت بارانی خواهد شد و با تمام وجود، در اعماق خویشتن، های های می گریی!