وقتی که « مميزی » از اخوان شاعر ديگری « می سازد»! کاظم کردوانی

سخن از شاعر ما اخوان است و شاعری به‌نام « اخوان» که دست‌پختِ دستگاهِ مميزی و بررسان است.

« مميزی» اسمِ شبِ همان چيزی است که در دستگاه‌های دولتی نبايد نام‌اش برده شود: سانسور. 

نمونه‌ها از اين دست فراوان است. « تصنيف» شده است، « سرود»؛ روسپی‌خانه شده است « خانه‌ی عفاف» و … مصداقِ کامل زبان‌پريشی. زبان پريشی‌ای که می‌کوشد زبان ملتی را در کام خود بخشکاند و در عوض زبانی پريشان در دهان‌اش بگذارد. مال امروز نيست. ديروز هم چنين بود. کودتای ۲۸ مرداد شده بود « قيام ملی» و دولت زاهدی در همه‌ی اعلاميه‌هاي‌اش می‌نوشت « دولت قانونی»!

نه زبان‌پريشی مال امروز است و نه مميزی. خيلی به گذشته‌های دور نرويم که داستان بلندی است بی‌آغاز و بی‌فرجام. در دوران رضاشاه يک ُمهرِ «روا» يا « ناروا» تکليفِ کتاب و نويسنده و مترجم و ناشر و چاپخانه را يک‌جا و باهم روشن می‌کرد. و بد نيست براساس کتاب‌شناسی‌های معتبر، کل کتاب‌های چاپ‌شده در دوران پانزده ساله‌ی سلطنت رضاشاه را شمارش کنيم، از حيث کميت می گويم، کيفيت که خود داستان ديگری است. و آمار به دست آمده را مقايسه کنيم با کشور همسايه‌مان ترکيه و بعد هم احياناً با مصر، تا دريابيم فقر فرهنگی و بیدادی که بر ما رفته است. در دوران محمدرضا شاه و سی و هفت سال سلطنت او بر کتاب چه گذشت؟ سانسور پابرجا، قلم‌ها يا شکسته يا در قلمدان. يادمان نرود که مسئول سانسور در آن وزارت فخيمه با هنرمندی تمام مدعی بود که سانسور به نفع نويسنده است! در همان سال‌های ۱۳۵۰ (سال برگزاری جشن‌های دوهزار و پانصد ساله‌ی شاهنشاهی) و ۱۳۵۱، مأموران دولتی به کتابخانه‌ها يورش بردند و نیز ده‌ها ناشر و کتابفروش را دستگير کردند و تعداد زيادی کتاب جمع آوری شد. حتی در کتابخانه‌های عمومی، بسياری از آثار ادبی برداشته شد. بسياری از داستان‌نويسان و اهل قلم و حتی صادق هدايت ممنوع القلم شدند. يادمان نرود که کتاب خواندن جرم بود. طی اين سی و هفت سال چه تعداد کتاب چاپ شد؟ بااينکه دوره ی شهريور ۲۰ تا کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ را داريم که شاه حاکمِ مطلق‌العنان نبوده است.

زمانی که در مملکتی کتاب و نوشته می شود شیئی خطرناک که بايد سخت مواظب‌اش بود، آيا آن نتيجه‌ای که شاهداش بوديم بسيار غريب می‌نمايد؟

پس از انقلاب ۵۷، از يکی – دو سال اول که بگذريم، باز سانسور بر همان جايی جاخوش‌کرد که قبلاً لميده بود. ترو فرز! نمی‌خواهم بی‌انصافی کنم و گشايش نسبی که در امر کتاب و نشريه به وجود آمده است، ناديده بگيرم. نمی‌خواهم بر طبل بی‌انصافی بکوبم و نبينم اين موج عظيم و بی‌سابقه‌ی انتشار کتاب و روزنــامه و مجــله و … را در اين چند سال اخير به‌خصوص که نه‌تنها با زمان شاه قابل مقايسه نيست بلکه در مقايسه با بسياری از کشورهای دنيای سوم نيز وضع ما بهتر است. اين امر را بايد « دست‌آورد» انقلاب دانست يا « پی‌آمد» آن؟ در ميزگردی که در تابستان ۷۶ در مجله‌ی « جامعۀ سالم» برگذار کرديم (با شرکت شيرين عبادی و دکتر حاتم قادی و دکتر صادق زيباکلام و دکتر هوشمند و بنده) و نام‌اش را گذاشتيم « انقلاب، بحران بلوغ» بحثی ميان من و دکتر صادق زيبا کلام ردوبدل شد. درخصوص موضوعی، دکتر زيباکلام می‌گفت که اين « دست‌آورد» انقلاب است و من معتقد بودم که « پی‌آمد» آن است. و اساس استدلال‌ام ازاين‌قرار بود که «دست آوردِ» انقلاب، به‌قاعده بايد نشانه‌ای از خواست و ابتکار حکومت را داشته باشد حال‌آن‌که، «پی آمد» از چنين خواستی و ابتکاری مستغنی است. «آمده است» بی‌آنکه حکومت بخواهد، حتا به‌رغم خواست حکومت. هرچند گاه «دست آورد» و «پی‌آمد» شانه‌به‌شانه‌ی هم می‌زنند و جداکردن‌شان سخت دشوار است. باری، سخن گفتن درخصوصِ اين دو مفهومِ «دست‌آورد» و «پی‌آمد» را می‌گذارم برای فرصتی بعد که به گمانم سخت ضروری است، از آشفتگی‌هايی که نديدن اين تفاوت به وجود آورده است. و می‌پردازم به موضوعی که هدف اين مقاله است.

سخن من در اينجا نديدن واقعيت‌های موجود در عرصه‌های کتاب و نشر و … نيست. سخن بر سر چيز ديگری است. سخن درباره‌ی نفس سانسور است که هنوز پابرجا است. هر چند که اين سانسور مانند زمان شاه نباشد. هر چندکه اين سانسور بر مقولاتی چشم ببندد که برای بسياری گاه اعجاب‌انگيز است.

اصل سخن، بر سر نفس اين عمل است. چرا سانسور؟ هرچندکه اسم «ژنريک» آن شده باشد مميزی و بررسی. چرا بايد يک‌وزارت‌خانه‌ی دولتی کارِ شاعر و نويسنده و محقق و مترجم و … را «مميزی» و «بررسی» کند تا به او رخصت سخن گفتن بدهد؟ چه کسی می‌تواند «حق» طبيعی و مدنی و شهروندی سخن گفتن ديگری را «مميزی» (ارزيابی) و « بررسی» کند؟ مثلاً شاعری بگويد «رقص کنان آمد به زمين برگ»، و شعر ناخوانده‌ای در آن وزارت‌خانه براساس دستورنامه‌ای که پيشِ رو دارد که در آن کاربرد واژه‌ی «رقص» ممنوع اعلام شده است و به‌جای آن «حرکات موزون» گذاشته شده است، واژه‌ی «رقص» را در شعر شاعر خط بزند و به‌جاي‌اش بنويسد «حرکات موزون»! يا کارگردان تئاتری نمايش‌نامه‌ی « دايـره گـچی قفقازی» برشت را برای اجازه‌ی اجرا ببرد به آن وزارت‌خانه و «ميزان» که همان بررس باشد، بنويسد که «خوب بود. از برادر برشت بخواهيد که يک‌نمايش‌نامه هم درباره‌ی ايران بنويسد»! 

به‌هررو، همان‌طورکه در شروع مقاله گفته شد، در اينجا سخن از اخوان شاعر ما است و يک اخوان ديگر که در هنگامه‌ی «مميزی» ساخته و پرداخته شده است. به‌عمد اين نمونه را گرفته‌ام بی‌آن‌که بخواهم به بيغوله‌ی مطلق‌انگاری پناه ببرم. به‌عمد اين نمونه را، که نمونه ای است مثالی، گرفته‌ام تا سازوکار سانسور در ايران را در عريان‌ترين شکل آن نشان بدهم. و هم اينکه اخلاق حاکم بر اين سانسور را بر آفتاب بياندازم.

اخوان دفتـر شـعری دارد بـه نـام «زنـدگی می گويد: اما باز بايد زيست، بـايـد زيست، بايد زيست! …» تنظيم اين دفتر را در ۲۲ بهمن ۱۳۵۶ به پايان برده است و کتاب در سال ۱۳۵۷ برای نخستين بار توسط « انتشارات توکا» در تهران به چاپ رسيده است. در خصوص اين کتاب خود در مقدمه، باعنوان «چند کـلمه بـرای سـرآغاز ايــن منظومه»، گفته است: «يادگزاره‌ای منظوم و نه چيز ديگری. حاصل کار و يادگار از ايام زندان اخير من که بايستی سال‌ها پيش و همراه نخستين چاپ دفتر « پاييز در زندان» چاپ می‌شد. زيرا نام اصلی آن کتاب « در حياط کوچک پاييز، در زندان» از اين منظومه گرفته شده است. ولی بنابه‌عللی که نگفته معلوم است، انتشار آن تا اين زمان که آن علل کمابيش تخفيف‌گونه‌ای يافته است، به تعويق و تأخير افتاده است»[۱] و هم او در همان جا اضافه کرده است «داستانکی چند از ديده‌ها، برداشت‌ها و انديشه‌هاست، به جد و هزل و خاطره و خطور ذهن و نقل و خطاب، که حاصل اشتغال ضمير و انفعال و اشتعال درون و نتيجة تجـربـه‌هـای آن چند صباح زندگی من در زندان است».[۲] 

اين زندان اخوان، ماجراي‌اش با زندان‌های پيشين‌اش يکسره متفاوت بود. دراين‌باره ابراهيم گلستان با استادی تمام چنين حکايت می‌کند: «دراين‌ميانه قصه‌ای که خودش قصة قصابکش می‌خواند پيش آمد. مردی به دادگستری از دست او شکايت برد – دست؟ – و چرخ دادگستری آهسته به راه افتاد تا اينکه با تمام کوشش‌ها که کار اين شکايت را بمالانند کار محاکمه آخر شروع شد. در دادگاه شاعر به‌جای يک‌انکار، کاری که آسان ميسر بود چون ابزار جرم در اين جور موردها کم‌تر در دادگاه نشان‌دادنی هستند. بعد از صرف مقدمات مبسوطی، اهورايش بيامرزد و مزدشتش ببخشاياد، برخاست حمله برد بر محدوديت‌های ضد نفس و آزادی، و همچنين بر انواع مالکيت‌ها – چيزهايی که حرفه و درآمد قاضی‌ها، موجوديت قضاوت و قانون و دادگاه يکسر، مطلقاً به آن‌ها بستگی دارد. قاضی اول کوشيده بود که جدی نگيرد و از خر شيطان او را بياورد پايين اما، همان مقدمات صبحگاهی مبسوط کار خود را کرد، شاعر را وادار کرد دور بردارد. و دور هم برداشت تا حدی که قاضی عاجز شد او را محکوم کرد به زندان. به حداقل ممکن زندان، هر چند مفهوم زندان حداقل بر نمی‌دارد. قاضی در دست قانون بود.»[۳] 
باری، اين کتاب حاصل همان زندان است. زندان عادی و نه سياسی. با هجده شعر که نه، هجده عنوان از يک شعر يا چنان‌که خود گفته است: «يادگزاره‌هايی موزون و منظوم».

در سال ۱۳۷۸، «انتشارات سخن» در تهران، مجموعه‌ی گزينش‌شده‌ای از اشعار اخوان منتشر کرد به‌نام «‌آن گاه پس از تُندر». شعرهايی انتخاب شده از هشت دفتر شعر اخوان. و ازجمله چند شعر از همان کتاب «زندگی می گويد: اما بايد زيست…». يکی « آمدم ديگر، همين حال و حکايت ها …» و ديگری «اين دعا را مادرم آورده از قزوين». من در اينجا می‌خواهم همين دو شعر سانسورشده را مقايسه کنم با اصل آن‌ها که در سال ۱۳۵۷ چاپ شد. البته همين‌جا بگويم که در زمان حيات اخوان، در مجموعه‌ی کوچکی که نشر «بزرگمهر» از سه دفتر اخوان منتشر کرد، اين دو شعر به همين صورتِ سانسورشده چاپ شده بود. من اکنون آن مجموعه را در اختيار ندارم تا به آن نشر ارجاع بدهم که «فضل تقدم» به آنان تعلق دارد! بالاجبار از کتاب منتشرشده‌ توسط نشر «سخن» صحبت خواهم کرد.

گفتيم که مجموعه‌ی اين حکايت شرح حال آن زندان است و آدم‌هايی که اخوان با آنها می‌نشسته است و می‌گفته است و … يکی « شاتقی» است که زنش – که دختر عموي‌اش هم هست- او را به زندان افکنده است. مردی «عامی»، « اما خاصه‌خوانِ دفتر ايام». ديگری «گُرگلی» است (مخفف ” گرگ علی”). چون از شهر قزوين است، اخوان به او می گويد « دخـو»، «مهربـانی ميش‌خـو، هر چنـد خود را گُرگلی می‌خواند». اما، نفر سومی هم هست بـه‌نام «ميرفخرا سلمکی» که آخوند است و اخوان شيفته‌ی او شده است. در مقايسه‌ای که ميان دو چاپ می کنم، از چاپ سال ۱۳۵۷ به‌عنوان «نسخه‌ی اصلی» ياد خواهم کرد و چاپ ۱۳۵۷ را «نسخه‌ی بدل» می‌نامم.

شعرِ « آمدم ديگر، همين حال و حکايت ها …» با کلامی درباره‌ی « ميرفخرا»ی آخوند شروع می شود.
در نسخه‌ی اصلی، اخوان چنين آعاز می‌کند:
« … که شگفتا! خلق و خوی آدميت داشت. / نه همين تنها برای دين، / که برای ملک و ملت نيز / غيرت و درد و حميت داشت …»[۴] /
اما در نسخه‌ی بدل، اخوان چنين گفته است:
« …که همانا خلق و خوی آدميت داشت. / نه همين تنها برای دين، / …»[۵] 
می بينيد! « شگفتا» شده است « همانا»! فقط همين! يک کلمه تغيير پيدا کرده است و چيزی از شعر باقی نمانده است. شگفتا!
ادامه را بخوانيم:
در نسخه‌ی اصلی اخوان چنين ادامه می دهد:
«باز باری، نوبتی ديگر / چاشتگاهی بود گويا، که به ما پيوست. / زنده‌دل آخوندِ عياری، / که شگفتا! خلق و خوی آدميت داشت. / بر خلافِ ناکسان و بی‌غمانِ ابلهِ اين کسوتِ چرکين / نه همين تنها برای دين، / که برای ملک و ملت نيز، / غيرت و درد و حميت داشت»[۶] /

اما، در نسخه‌ی بدل اخوان چنين گفته است:
«باز باری، نوبتی ديگر / چاشتگاهی بود گويا، که به ما پيوست، / زنده‌دل آخوندِ باهوش و دليری فحل / که همانا خلق و خوی آدميت داشت. / بر خلاف بی‌غمان راحتِ اين کسوت ديرين، / نه همين تنها برای دين، / که برای ملک و ملت نيز / غيرت و درد و حميت داشت»[۷] /

« زنده‌دل آخوندِ عيار» شده است « زنده‌دل آخوندِ باهوش و دليری فحل» و « ناکسان و بی‌غمانِ ابله اين کسوتِ چرکين» شده است « بی‌غمانِ راحتِ اين کسوتِ ديرين»!

باز هم شعر اخوان را در دو نسخه‌ی اصلی و بدلی بخوانيم که هم‌چنان درباره‌ی «ميرفخرا» است:
در نسخه‌ی اصلی اخوان گفته است:
«گاه‌گاهی نيز او را بود، / ذوق و حال و حيرتِ رندان. / – او دو سالی بود و شايد بيش تر، که بود در زندان – / و شگفت است، ای شگفتا گفتم بايد / بلکه بايستی بگويم: ای شگفتستان! / که نديدم من / زير آن تاج عرب که داشت او بر سر / خُشکی و کژطبعی و ُبله و سِفَه پنهان. / بلکه حتی بر خلافِ اهلِ آن کسوت / خلوتی بودش چنان جلوت»[۸] /

در نسخه‌ی بدل، اخوان چنين سروده است:
«گاه‌گاهی نيز او را بود، / ذوق و حال و حيرتِ رندان. / – او دو سالی بود و شايد بيش تر، که بود در زندان – / و نديدم من / زير آن تاجِ عرب که داشت او بر سر / خشکی و ترس و تقّيه، چون حنابندان / بلکه حتی بر خلافِ بعضی از اصحابِ اين کسوت / خلوتی بودش چنان جَلوت»[۹] /

در نسخه‌ی بدل، نه از « شگفت» و «شگفتا»ی اخوان خبری هست و نه از «شگفتستان»اش. «خُشکی و کژ طبعی و بُله و سِفَه پنهان» می شود «خشکی و ترس و تقيه، چون حنابندان»! و به َطبعِ آن «اهلِ آن کسوت» می شود « بعضی از اصحابِ اين کسوت»!
گويا مولانا « شير بی‌يال و دم و اشکم» را در وصف «شيرينه» ای سروده است که دست‌پخت مميزان و بررسان امروز ديار ما است.

اما، نمونه‌ی دوم. شعری است از آن مجموعه به‌نام «اين دعا را مادرم آورده از قزوين». مادر «گُرگلی خان» يا « دخو» به‌قول اخوان، دعايی از امام موسی کاظم امام هفتم شيعيان را برای او آورده است که اگر هفت صبح جمعه پيش از نماز و بعد از آن بخواند، از زندان آزاد خواهد شد. همين امروز نيز در زندان‌های عادی ما اين دعای امام موسی کاظم بسيار پرطرفدار است. در روايت اخوان، روزی به‌هنگام قدم زدن در حياط زندان، دخو اين دعا را به ميرفخرا سلمکی، آخوند، نشان می‌دهد و گفته‌ی مادرش را برای او نقل می‌کند و می‌خواهد به‌نوعی تأييديه‌ای بر حرف مادرش از او بگيرد. ميرفخرا با شيطنت خاصی َبه‌َبه و َچه‌چَه می‌کند و می‌گويد گُرگلی خان مادرت راست گفته، اين دعا را هفت صبح جمعه بايد خواند. يک روايت هم چهل گفته، يکی از روايت‌ها هم هفتاد گفته و … اما 
«تو شروع از هفت کن، بعدش چهل، بعد از چهل، هفتاد / بعد هم تا هفتصد، نوميد شيطان است. / حضرت موسی بن جعفر ع هم، که اصلاً اين دعا از اوست / سال‌های آزگاری را که در زندان هارون بود، / بستة زنجير آن بی‌دينِ ملعون بود؛ / اين دعای پراثر، حِرز مجرب را / صبح‌های جمعه‌ها می‌خواند، شب‌ها نيز / التجا بر حضرتِ بی‌چون حق می‌برد. / چند سالی اين دعا را خواند؛ / عاقبت هم گوشة زندان هارون َُمرد!»[۱۰] / 

در واقع کل ماجرای اين شعر، همين چند سطر است که در گفتن و گفتن‌های مکرر اخوان و شيوه‌ی نقالی جاندار و زيبای او شکل گرفته است. اين بخش از ماجرا و اين طنز رندانه‌ی اخوان يا ميرفخرا درباره‌ی امام موسی کاظم و دعای او، بی‌هيچ کم‌و‌کاستی در نسخه‌ی بدل وجود دارد. در اين شعر هفت صفحه‌ای، تنها يک‌جا تغيير داده شده است که آن هم ازاين‌قرار است:
در نسخه‌ی اصلی، اخوان می‌گويد:
« گفت ناگه! « حضرت آخوند»
گرچه او را جامه آخوندانه بود، اما
اين خطابِ سفله را بر ميرفخرا سلمکی، آن رندِ روحانی، 
ديگر اکنون من نمی‌دارم روا، اين را دخو می گفت»[۱۱] 
در نسخه‌ی بدل، اين چهار خط به دو خط زير تبديل شده است:
« گفت ناگه: « حضرت آخوند!» 
ميرفخرا سلمکی، آن رند روحانی مخاطب بود»[۱۲] 
فقط همين. يعنی مميزان و بررسان هيچ حساسيتی درباره‌ی امام موسی کاظم و دعای او نداشته‌اند، تنها آنجا که صحبت از آخوند شده خون‌شان جوشيده است و با تيغ سانسور به ميدان آمده‌اند. در چشم اينـان و بسيـاری ديـگر از اينـان، حـرمت آخونــد از حـــرمت امامان هم بالاتراست!
اخوان دوست می‌داشت گه‌گاه خود را به پلنگ تشبيه کند. هم در مقاله‌ای که اسماعيل خويی نوشته است درباره‌ی او، جمله‌ای از اخوان را می‌آورد در لندن که دوران سرخوشی و سرپا و قبراق بودن خود را به «پلنگ» بودن تشبيه کرده است[۱۳]، و هـم ايـن را می‌توان در برخی شعرهايش ديد[۱۴]. اما در اين شعرهای نسخه‌ی بدل اخوان، اخوان نه آن پلنگ مست که شده است موشی آب‌چکيده. و آن‌هم به‌يمن دستگاه « مميزی» و « بررسی» ديار ما. دست مريزاد بايد گفت دو صد چندان!

* این مقاله پیش از این، شاید بیش از پانزده سال پیش، در نشریه‌ی « حقوق بشر»، ويژه نامۀ اول، سال بيستم، شمارۀ پياپی ۶۰ منتشر شده است. بازنشر آن به مناسبت برگزاری سی‌ و دومین نمایشگاه بین‌المللی تهران است و برای همراهی و همدردی با همه‌ی آنانی که نوشته‌ها و کتاب‌های‌شان گرفتارِ تیغِ سانسور است. 

______________________________

[۱] مهدی اخوان ثالث، «زندگی می گويد: اما بايد زيست، بايد زيست، بايد زيست!»، انتشارات توکا، تهران، ۱۳۵۷، ص ۹.

[۲] همان، ص. ۹ و ۱۰. 

[۳] ابراهيم گلستان، سی سال و بيش تر با مهدی اخوان ثالث، در باغ بی برگی (يادنامه مهدی اخوان ثالث)، چاپ دوم، انتشارات زمستان، تهران، بهار ۱۳۷۹، ص ۳۴۱. 

[۴] مهدی اخوان ثالث، «زندگی می گويد: اما بايد زيست، بايد زيست، بايد زيست! …» انتشارات توکا، چاپ اول، تهران، ۱۳۵۷، ص. ۹۹.

ازاين‌پس، از اين چاپ به‌عنوان «نسخه‌ی اصلی» ياد خواهد شد.

[۵] مهدی اخوان ثالث، آن گاه پس از تندر (منتخب هشت دفتر شعر)، انتشارات سخن، چاپ اول، تهران، ۱۳۷۸، ص ۲۴۱. 
ازاين‌پس، از اين چاپ به‌عنوان «نسخه بدل» ياد خواهيم کرد.

[۶] نسخه‌ی اصلی، ص. ۱۰۰. 

[۷] نسخه بدل، ص. ۲۴۲. 

[۸] نسخه‌ی اصلی، ص. ۱۰۲ و ۱۰۳. 

[۹] نسخه بدل، ص ۲۴۴. 

[۱۰] نسخه‌ی اصلی، ص. ۱۱۹ و ۱۲۰. 

[۱۱] نسخه‌ی اصلی، ص. ۱۱۶. 

[۱۲] نسخه بدل، ص. ۲۴۸ 

[۱۳] اسماعيل خويی، چکادی برفپوش، با هوای پاک زمستانی، در باغ بی‌برگی (يادنامه مهدی اخوان ثالث)، چاپ دوم، انتشارات زمستان، تهران بهار ۱۳۷۹، ص. ۲۲۶. 

[۱۴] مثلاً در شعر «هر جا دلم بخواهد»: من در پِيت چون در پی آهو پلنگ مست.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا